ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

من همان بانوی قاجارم 

که در جشن ِ نیمه شب ِ دربار  ِ تو 

برابر  ِ نگاه ِ همه

برایت ، زیباترین ، می رقصم ... 

دهخدا به اشتباه در لغت نامه اش چمدان را جامه دان معنی کرده است ؛ چمدان وسیله ی حمل خاطره هاست ...

به جای دست هایت ؛ بهانه اش را می گیرند ...

سعی می کردم بهشون توضیح بدم .. اما راضی نمیشدن .. دستاتو می خواستن .. خیلی آروم و منطقی بهشون گفتم که تو الان چهل کیلومتر از ما فاصله داری ؛ اما لجوجانه تر خواسته شون رو تکرار می کردن .. کلافه شدم .. دو تا پنبه گذاشتم تو گوشم و دیگه به حرفاشون گوش نکردم .. اما بازم صداشون میومد .. محلشون که نذاشتم ، اونام باهام قهر کردن .. الانم ساکت و بغض کرده یه گوشه نشستن و اخماشون در همه .. میدونی ؟ موهای یه دخترک ِ عاشقن دیگه ؛ دلشون بافته شدن با دستای تو رو میخواد ...

سیر ِ تصاعدی ِ حجم ِ تنهایی ِ آدم ها ...

حال کسی را که 

تنهایی اش روز به روز بزرگتر می شود ؛

آن کاموایی می فهمد 

که از گوشه ی آستین ِ یک بلوز کاموایی باز می شود ...

مهرم در دلت بیفتد .. !

لوبیای سحر آمیز  ِ مهرم را

در باغچه ی دلت بکار ؛

بگذار آوازه ی عشقمان به آسمان ها برسد ...

شب هایی که با سر درد ِ تو و جای خالی ِ دست هایم روی پیشانی ات صبح می شود ...

تـــو

درد میکشی

و من " آخ " می گویم ؛

به پزشک بگو یک نسخه ی دو نفره بپیچد ...

من سند ِ تو را زده ام به نام خودم ...

حالا که میم  ِ مالکیت را چسبانده ام ته اسمت ؛ سند خنده هایت ، جانم گفتن هایت ، آغوش ِ محکم ات را زده ام به نام خودم .. سند گم شدن ِ دست های کوچکم میان دست های مردانه ات ، بردن انگشتانت لای موهایم ، رد رژ لب ِ روی ته ریش ات را زده ام به نام خودم .. سند نفس نفس زدن هایت ، حلقه دستانت دور کمرم ، استیصالت از سر خواستن را زده ام به نام خودم .. سند برق چشم هایت ، قربان صدقه رفتن ِ قد بلندت ، سر گذاشتن روی شانه ات را زده ام به نام خودم .. سند پچ پچ های شبانه ات ، چسباندن ِ لبانت به گوشم وقت زمزمه عاشقانه ات ، رد انگشتانت روی تنم را زده ام به نام خودم .. سند لبخند های دلبرانه ات ، نگاه های موشکافانه ات ، لب گرفتن های دزدانه ات را زده ام به نام خودم .. سند دوستت دارم هایت ، امنیت حضورت ، آرامش وجودت را زده ام به نام خودم .. سند ِ قلب ات ، تمام  ِ مردانگی ات ، تکیه گاه بودنت را زده ام به نام خودم ...

میم / ر / دال /  ِ / میم / نون

حروف بالا که می نشینند کنار هم ، من همان دخترک ِ همیشه نیستم ؛

میشوم خسیس ترین و خودخواه ترین آدم  ِ دنیا ...

خدایا ؛ حرف های دخترک را که فراموش نمیکنی ؟

امشب ،

شب ِ آرزو ها ،

در  ِ گوش ِ خدای مهربانم ،

خنده های مدام  ِ تو را پچ پچ می کنم ..

نه مگر تمام  ِ آرزوی من ، خوشبختی  ِ توست جانکم ؟

اگه سرم درد میکنه ،

اگه قلبم تیر میکشه ،

نگرانم نشو ؛

بین عقل و احساسم

سر دوست داشتنت دعواست ...

انگار تا قبل از چشات ، هر چی که دیدم خواب بود ...

تــو

پلک میزنی

و واژه ها خود به صف میشوند ؛

برای شعری که میخواهم برایت بگویم ...

 

 

+ عنوان : داوود رحمت الهی

+ عکس 

آبی ِ ملایم را روی خاکستری ِ جمعه ام پاشید ...

تــو

رسیدی به من ؛

درست مثل ِ  یک خبر خوش

وسط عصر دلگیر جمعه ...

تو ژلوفن ِ منی !

تو میتوانی

آغوشت ،

بوسه هایت ،

نوازش هایت را

در یک کپسول ِ کوچک جا کنی

و به خوردم بدهی ؛

با تو حال ِ من خوب می شود ...

پرانتز باز ، من ، تو ، پرانتز بسته ...

شعاع ِ همگرایی ِ دنیای من 

محدوده ی آغوش ِ توست ؛

وقتی حد من به سمت تو میل می کند ...

بهار من غمگین است ...

نبودنت ؛

آنقدر سرد است

که پای برف را

به بهار  ِ من باز کرده ... 

 

+ عکس / رشت / ۱۱ فروردین ۱۳۹۳

که از آغوش ِ تو تا پناه ِ من راهی نیست ...

آواره ترین کولی ِ شهرم ؛ 

اگر آغوشت را

از من دریغ کنی ...


که عطر تو را من از بَرم ؛ مثل ِ شعر های ساده ی کودکی ...

تـــو میتوانی

یک پاکت ِ خالی پُست کنی ؛

عطر  ِ تو بهترین نامه ی دنیاست ...

که لباس محلی قرمز بپوشم برایت ...

 

 

 

مثلا می شد من همان دختر ساده روستایی باشم و تو همان پسر  ِ خوش قد و بالا و دلیر  ِ ده که دل از دخترکان ِ روستای کوچکمان برده ای اما فقط مهر من در سینه داری .. که وقتی صبح ها میروم لب ِ چشمه تا آب بیاورم ، نقل تو را از آنها بشنوم .. که در گوش  ِهم پچ پچ می کنند و از خوبی هایت می گویند و گاه شیطنت می کنند و نخودی می خندند .. و من که آن طرف تر ایستاده ام ، قند در دلم آب بشود ، وقتی که میبینم پسر پر آوازه روستایمان ، تنها دل در گروی مهر من دارد .. یا شب هنگام که پدر از سر  ِ زمین  ِ زراعی مان باز می گردد و گلویش را با چای تازه دم  ِ مادر تر می کند ، از مرد بودن تو بگوید و کلی تعریفت را کند جلوی مادر مهربانم .. طوری آرام که من و خواهرم که در اتاق ِ مجاوریم ، چیزی نشنویم .. که میگوید پسر فلانی چه مهارت ها که ندارد و چه دلیری ها که نمی کند و دست به خیر است در کار اهالی روستا و  بقیه اش را باید خودت باشی و بشنوی .. و من که پشت در اتاق فالگوش ایستاده ام به وجد بیایم و گونه هایم سرخی خوشرنگی بگیرند و آرام لبم را بگزم و گوشه پایینی  ِ روسری ام را به دندان بگیرم و لبخند کمرنگی بزنم و بدوَم آشپزخانه تا ترتیب سفره شام امشب را بدهم .. شب ها قبل خواب به تو فکر کنم و مطمئن باشم که تو هم با فکر من به خواب میروی و در سرت چه نقشه ها که نداری برای آینده مشترکمان .. و آخر شب برای بار هزارم همه شان را دوره میکنی .. و دلت قرص ِ قرص است از اینکه مال ِ تو میشوم .. چون میدانی که حسابی در دل همه جا داری ؛ علی الخصوص پدر ..

 

و میدانی دخترکی هست آن سوی ده ؛

که روز ها با خیال ِ تو زنده است

و شب ها با فکر  ِ تو به خواب می رود ..

که خیلی مـَرد رویاهایش را دوست دارد ...

پسرک ِ شاعری هست

که هر شب راهش را در رویاها گم می کند

و می رسد به اتاق ِ من ..

 

هر شب

از موهایم

غزل می بافد ..

 

 به او بگویید

معجزه ی دستانش را

باور کند ...

که ساعت ها خواب می مانند ؛ همین لحظه ...

گم کن

کلید ِ قفل  ِ دست هایت را ؛

آن هنگام که دورم حلقه می شوند ...

و هی حواست به من باشد ...

کاش

یک بند انگشتی بودم ؛

خانه ام ، گوشه ای از کمد وسایلت بود ...

صدای قلبت ، لالایی شبانه من است ...

  

 

باید با وسواس بنشینم و

یکی از چهارخانه های پیراهنت را

که به قلبت نزدیک تر است ،

انتخاب کنم ؛

بعد بشود خانه ی من ..

آخر میدانی ؟!

من

به صدای قلب ِ تو

به عطر  ِ تن ِ تو

عادت دارم ...

عاشقی از راه دور ...

ما عاشقانی هستیم که

عاشقانه ها مان

روی خطوط ایرانسل به هم می رسند

و " دوستت دارم " ها مان

پشت خط تلفن جان میگیرند

و پیام های آخر شبی مان

پوزخند میزنند به هر چه واقعیت :

" کاش اینجا بودی الان ؛ کنارم .. "

ما عاشقانی هستیم که

آغوش مان

احساس مان

بوسه ها مان را

از واقعیت طلب داریم ..

ما عاشقانی هستیم که

خوب لمس می کنیم

حس لبخند های ندیده را ...

 

+ برای همه آن هایی که با آغوشی باکره آبستن  ِ عشق اند ...

زوریسم

گزینه دوست داشتنت روی میز است ؛

با قلبم صلح میکنی

یا تحریمت کنم ؟!

کاش می شد برگشت به قبل تر ها ؛

همان وقت ها که بودی ..

و کمی تو را قرض گرفت

برای این روز ها

که دلتنگی امان نمی دهد ...

از جنگ ِ تن به تن ِ آن شب

یک غنیمت به جا ماند

که نصیب ِ تو شد ؛

قلبم ...

سفر نامه شهر اعداد

دیروز رفته بودم شهر  ِ عددا .. باز " یک " یه گوشه  نشسته بود و مشغول به کار خودش بود .. اصا نمیدونم این بشر تابحال با کسی درد و دل کرده ؟! همش سرش تو لاک خودشه .. عددای شهر میگن عدد مغروریه اما من قبول ندارم .. ساکته فقط .. جلو تر رفتم دیدم ۳ ی نچسب اونور نشسته .. یه سلام علیکی کردم دیدم گرم نگرفت ، دیگه پی شو نگرفتم راه افتادم .. دیدم صدا داد و فریاد میاد .. یکیو داشتن مینداختن تو دستگاه ِ انتگرال گیری .. دلم واسش سوخت .. حتما متنفر بوده از انتگرال که اینجوری جیغ میکشید و گریه میکرد .. دیدم اونور تر یه سری از عددا تو هاله ای از ابهام یه جا جمع شده بودن .. نزدیک تر که شدم فهمیدم اعداد ِ گنگ دور هم جمع شدن نمیدونم جلسه ارزیابی ِ چی چی داشتن ! راه افتادم .. یه جا دو تا عدد افتاده بودن به جون هم .. دست به یقه شده بودن .. دیدم یکیشون داره داد میکشه " مرتیکه نا حسابی ! " اما دقیق که شدم دیدم عدده جزو مجموعه بزرگ و معروف حسابی ـه ! آقا یهو دیدم عدد حسابیه جوش آورده .. اونجا بود که فهمیدم یه عددو از مجموعه ش جدا کنی براش فحش ِ ناموسی محسوب میشه ! خوش نداشتم ناظر دعوا باشم .. راهمو کشیدم رفتم .. دیدم بین راهم پارکه .. گفتم یه دوری هم بزنم تو پارک ببینم حال و هوای پارک عددا چیجوریاس .. دیدم ای بابا اینجا هم که جفت جفت عددا نشستن رو نیمکتا .. داشتم فکر میکردم دو تا عدد که با هم ازدواج میکنن بچه هاشون چیجوری میشن .. مثلا ۲ و ۶ بچه هاشون میشن ۲۶ و ۶۲ ؟! خب پس اگه بخوان بیشتر از دو تا بچه داشته باشن چی ؟! ضربشون ؟! ۱۲ ؟! یا جمعشون ؟! ۸ ! دیدم نتیجه ای نداد تفکراتم ، بیخیال شدم ! اومدم از پارک بیرون .. قدم میزدم که رسیدم به یه دکه روزنامه فروشی .. گفتم یه نگاهی بندازم ببینم تیتر اینا چیجوریاس .. یکی از تیترای خبری نظرمو جلب کرد : " اعداد مختلط به تفکیک جنسیتی دانشگاه ها اعتراض دارند "

همونجا بود که نظریه مو به اثبات رسوندم : " عددا هم دل دارن ! "

یک تار مو که شده طناب دار .. پیچیده دور گردنش ؛ روزی هزار بار خفه اش میکند ...

وقتی

تمام  ِ یادگاری یک مرد از عزیزش ،

یه تار موی بلند زنانه روی بالش باشد ...

 

 

 

+ موهات شیما ، موهات ریخته رو دنیام / موهات شیما حواس واسم نمیذاره

    بلنده مشکیه اونقدر که یک ساله / شب از روزای من دست بر نمیداره 

( شیما - K.Show )

اگر از آخر ِ آخرش بخواهی بدانی ، میشود این ...

من دخترم .. هر چقدر هم مغرور باشم جلوی  هر جنس مخالفی ، هر چقدر هم اجازه ورود به حریم شخصی َ م را ندهم به هر کسی  هر  چقدر  هم  محل  نگذارم  به  پسر های اطرافم ، هر چقدر بگویم " ظریفم اما ضعیف نیستم " ، بالاخره یک جا کم می آورم ..  با  تمام  ِ غرورم کم می آورم .. بالاخره یک جا من هم دلم یک  تکیه گاه میخواهد که محکم باشد .. که مرد باشد .. که بماند و نرود .. که بماند و نترسم از روزی که قرار است دیگر نداشته باشمش .. بالاخره یک روز من هم می فهمم که جای یک حامی بدجور خالی است .. که  دلگرمم  کند  با " نترس .. تو  منو داری .. " ـهایش ..  که  خیالم  راحت  باشد موقع ِ سختی ها  یک  مرد کنارم هست نه کسی  که  نهایت دغدغه اش خراب شدن مدل موهایش در روز های بارانی ست .. بالاخره من هم با  تمام  ِ غرورم یک جا با شنیدن اسمم  از  زبان  یکی  دلم میلرزد .. من هم یک روز با تمام  ِ بی تفاوتی هایم غرق ِ گرمای آغوش ِ یک نفر می شوم .. آنقدر  که  همان دختر مغرور  ِ دیروز ، دلتنگ ِ آغوش  ِ امن  ِ امروز میشود ..

من دخترم .. بالاخره یک روزی یک جایی احساسم دست ِ منطقم را میگیرد و میبرد َش گوشه خلوتی و آرام در  ِ گوشش میگوید : 

" کاریش نداشته باش ؛ عاشق شده ... "

مادر بزرگ باید بوی بهشت بدهد ...

 

نسلی از مادر بزرگ ها در راه است ؛

که تکنولوژی را بهتر از من بلدند

و به جای عطر  ِ مشهد

هزار جور ادکلن دارند ..

چادر هایشان هم باغ  ِ گل نیست ..

میدانی ؟

مادر بزرگ ها

باید ساده باشند ..

باید یک چیز را هزار طور توضیح بدهی و

آخر نفهمند ..

اصلا اسم  ِ مادر بزرگ که به گوشَت خورد ؛

فقط باید یاد ِ چادر گل گلی و تسبیح و عطر  ِ مشهد بیفتی ...

 

+ عکس / داود ایزدپناه

رو نوک پات به دنیا برس ...

وقتی

نگاه خیره َ ت

از چشماش

سُر میخوره

رو لباش ...