ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

من ، دلش میخواست ... ( 2 )

دلش میخواست یک شیشه ی کوچک از عطر تن او را توی خانه داشت ... حالا که بوی رنگ و تینر ِ  ناشی از تعمیرات ِ  تابستانی داشت خفه اش می کرد !

مدام به آغوشت سر می زنم ؛

شاید قلبی را که آنجا گم کردم

پیدا کنم ...

با اینکه میدانم بیشتر از روز های اول دوستم داری ، باز میپرسم : " دوستم داری ؟ " و یا با اینکه میدانم آنقدر عاشقی که تا همیشه هستی ، باز میپرسم : " همیشه پیشم میمونی ؟ " و نه تنها تو ، بلکه خودم هم نمیدانم چرا همیشه این پرسش ها با بغض و کمی اشک همراه اند ... بگو ببینم ؛ چیزی از اشک های شیرین میدانی ؟!

من ، دلش میخواست ... (1)

دلش میخواست کلی عشق و مهربانی بریزد توی یک بقچه - بقچه اش سفید بود با گل های صورتی -  و هرطور شده خودش را برساند به یک ابر پف پفی و از آن بالا باران ِ عشق بباراند روی سر آدم ها ... معتقد بود فقط وقتی همه ی آدم ها عاشق باشند ، دنیا جای خوبی برای زندگی کردن است !

مثل ِ معروف شدن ِ شعر های شاعری

پس از مرگش ،

عاشقانه هایم را

بعد از رفتنم میفهمی ...