ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

من ، دلش میخواست ... (1)

دلش میخواست کلی عشق و مهربانی بریزد توی یک بقچه - بقچه اش سفید بود با گل های صورتی -  و هرطور شده خودش را برساند به یک ابر پف پفی و از آن بالا باران ِ عشق بباراند روی سر آدم ها ... معتقد بود فقط وقتی همه ی آدم ها عاشق باشند ، دنیا جای خوبی برای زندگی کردن است !

نظرات 2 + ارسال نظر
paeez شنبه 10 مرداد 1394 ساعت 15:06

چه قدر دلم برای خط خطی هات تنگ شده بود زکیه :)

وای پاییز .. پاییز .. پاییز من ..

تو میدونی من چقد دلم برات تنگ شده بود ؟

میدونی چند روزه هی توو فکر تو و وبلاگتم ؟

asmani پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 21:20 http://asmani1111.blogsky.com/

سلام
ایده خوب و زیباییه عجله کنید خیلی نیازه

سلام .. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد