ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

که لباس محلی قرمز بپوشم برایت ...

 

 

 

مثلا می شد من همان دختر ساده روستایی باشم و تو همان پسر  ِ خوش قد و بالا و دلیر  ِ ده که دل از دخترکان ِ روستای کوچکمان برده ای اما فقط مهر من در سینه داری .. که وقتی صبح ها میروم لب ِ چشمه تا آب بیاورم ، نقل تو را از آنها بشنوم .. که در گوش  ِهم پچ پچ می کنند و از خوبی هایت می گویند و گاه شیطنت می کنند و نخودی می خندند .. و من که آن طرف تر ایستاده ام ، قند در دلم آب بشود ، وقتی که میبینم پسر پر آوازه روستایمان ، تنها دل در گروی مهر من دارد .. یا شب هنگام که پدر از سر  ِ زمین  ِ زراعی مان باز می گردد و گلویش را با چای تازه دم  ِ مادر تر می کند ، از مرد بودن تو بگوید و کلی تعریفت را کند جلوی مادر مهربانم .. طوری آرام که من و خواهرم که در اتاق ِ مجاوریم ، چیزی نشنویم .. که میگوید پسر فلانی چه مهارت ها که ندارد و چه دلیری ها که نمی کند و دست به خیر است در کار اهالی روستا و  بقیه اش را باید خودت باشی و بشنوی .. و من که پشت در اتاق فالگوش ایستاده ام به وجد بیایم و گونه هایم سرخی خوشرنگی بگیرند و آرام لبم را بگزم و گوشه پایینی  ِ روسری ام را به دندان بگیرم و لبخند کمرنگی بزنم و بدوَم آشپزخانه تا ترتیب سفره شام امشب را بدهم .. شب ها قبل خواب به تو فکر کنم و مطمئن باشم که تو هم با فکر من به خواب میروی و در سرت چه نقشه ها که نداری برای آینده مشترکمان .. و آخر شب برای بار هزارم همه شان را دوره میکنی .. و دلت قرص ِ قرص است از اینکه مال ِ تو میشوم .. چون میدانی که حسابی در دل همه جا داری ؛ علی الخصوص پدر ..

 

و میدانی دخترکی هست آن سوی ده ؛

که روز ها با خیال ِ تو زنده است

و شب ها با فکر  ِ تو به خواب می رود ..

که خیلی مـَرد رویاهایش را دوست دارد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد