دلش میخواست کلی عشق و مهربانی بریزد توی یک بقچه - بقچه اش سفید بود با گل های صورتی - و هرطور شده خودش را برساند به یک ابر پف پفی و از آن بالا باران ِ عشق بباراند روی سر آدم ها ... معتقد بود فقط وقتی همه ی آدم ها عاشق باشند ، دنیا جای خوبی برای زندگی کردن است !
چه قدر دلم برای خط خطی هات تنگ شده بود زکیه :)
وای پاییز .. پاییز .. پاییز من ..
تو میدونی من چقد دلم برات تنگ شده بود ؟
میدونی چند روزه هی توو فکر تو و وبلاگتم ؟
سلام
ایده خوب و زیباییه عجله کنید خیلی نیازه
سلام .. :)