خنده ی تو ؛ بر هر درد بی درمان دواست ...
طوری عاشقانه صدایم میزنی
که حسودی شان می شود حروف الفبا
به تک تک ِ حروف اسمم ...
لبخند تو
شروع ِ شعر است ؛
مبادا اخم کنی
بند دل ِ قافیه ها پاره شود ...
اگر من و تو آدمای شصت ، هفتاد سال ِ پیش بودیم ، تو یکی از اون حاجی های معتمد ِ محله می شدی که بقیه رو اسمت قسم می خوردن .. یه حجره داشتی وسط بازارچه .. پر از فرش و قالیچه .. دست به خیر بودی .. شاگردی پیشت کار می کرد که چند سال پیش آورده بودی ور دست ِ خودت تو حجره کار کنه .. بچه ی پاک و اهل کاری بود که قبولش داشتی .. گاهی وقتا بهش می سپردی از دکان فلانی ، خوردنی بگیره و بیاره خونه برای من .. کار هر روزش این بود که با دوچرخه تا خونه بیاد تا غذایی که واسه ناهار برات پختم رو بیاره دم حجره .. و من هر بار بهش یاد آوری کنم که مراقب باش ظرف غذا رو اینور اونور نکنی که مبادا بریزه .. گاهی هم بهش می سپردم برات خبر بیاره که امشب فلانی و عیال و بچه ها شام مهمون ِ ما هستن .. کوکب خانوم از صبح مشغول بساب و بشور و بپز بود .. شب با یه هندونه تو دستت بر می گشتی خونه .. جای هندونه وسط حوض ِ حیاط بود واسه خنک شدن .. بعد از تموم شدن مهمونی ، حرف های زنونه ، خنده های یواشکی ِ دخترا و حرفای مردونه ی بازاری ِ مردا و وقتی که همه رفتن و من دارم تو اتاق جاتو برات پهن میکنم ، در حالیکه داری با رادیوت ور میری صدام میزنی و بعد از شنیدن ِ " جانم " میشنوم که میگی " خیلی خانومی بخدا ... " و من در حالیکه دارم از داشتنت عشق می کنم ، جوابتو با یه لبخند ِ پر از حرف میدم .. وقت ِ خوابیدنه .. شب بخیر آقای من ...
دلم را برده ای
همچو فاتحی ،
غنیمت جنگی را ...
+ عنوان : چشمه ی طوسی / محسن چاوشی
هوای گل های قالی ِ خانه بهاری است ؛ تا زمانی که قدم های مادرم روی آن جریان دارد ...