بهار  ِ من

بخند ؛

بگذار یاد بگیرند غنچه ها

شکفتن را ...

 

+ حکم شکفتن را لبان تو صادر می کند .. باور کن ..

خوب بلدند تقلید کنند

این  زنبور های فراموشکار ؛

انگار یادشان رفته

عسل طعم لب های توست ...

کجای زندگی

کفش هایم را تا به تا پوشیده ام

که این همه زمین میخورم ؟!

 

+ زندگی یه لحظه واستا. ؛ میخوام کفشامو درست پام کنم ...

علت مرگم را

در جعبه سیاه ِ دل ِ او

جستجو کنید ...

به هیپنوتیزم  ِ چشمانت

ایمان آوردم ؛

بی شک آن " دوستت دارم "

اعتراف سنگینی بود ...

محاصره کن

سرزمین تنم را

با حصار بازوانت ..

با سلاح گرم دفاع میکنم ؛

لبهایم ..

هر بوسه ، یک شلیک ...

لبهایت

ثابت کرده

با یک غنچه هم

بهار میشود ...

اکسترمم ها را رها کن ؛

حد من

در بی نهایت

همگرا می شود

به تو ...

سالهاست

این ترازوی دو کفه تعادل ندارد ؛

دست ، خالی

و

دل ، پُر ...

لشکر کشی نمیخواهد

گوشه نگاهت کافیست ؛

سپر و شمشیر می اندازد شوالیه قلبم ...

پنجره را باز میکنی

باد مست ِ بی حواس میشود

و پسرک

کارتن خواب ِ کوچه ات ؛

تا صبح بعد جا نماند از لمس عطر گیسوانت ...

 

دنبال کلید واژه ام می گردند ؛

نمی دانند سالهاست

من بی تو

یعنی سوال بی جواب ...

 


 

خودم برایت یک کافه پیدا می کنم

که صاحبش یک مرد ِ پیر تنها باشد ..

که شب کریسمس برایش بی معنا ترین باشد ..

که نور کافه اش از دور ، قلقلک ِ امیدت باشد ..

تا به کافه ی گرم پناه ببری ..

تا از پشت پنجره زل بزنی به تن ِ سفید ِ بلورینش ..

تا تو هم دوستش داشته باشی برف را

دخترک کبریت فروش ...

می بافم

می بافم تن پوشی از جنس ِ نابِ آغوشش ..

می بافم

می بافم دستکشی از جنس گرمای دستانش ..

می بافم

می بافم شال گردنی از جنس بوسه هایش روی گردنم ..

می بافم

می بافم برای آدم برفی احساس ِ این روزهایم ...

 

مثال نقض:

هر گردی گردو می شود ،

وقتی تو

آن سنجاب ِ گردو دوست باشی !

هر بار که لبانت را

از من دریغ می کنی ،

انگار کودکی در من حل می شود

که لجوجانه بهانه ی " آبنبات " میگیرد !

 

وانتی دست و پا کن

شروع کن به فروختنشان

در آمد ِخوبی می شود ..

حواست با من هست ؟!

هندوانه های زیر بغلم را می گویم !

دلم میخواهد آن پاییز بارانی را

آن کافه ی گرم و صمیمی را

آن میز  پر خاطره ی بلوطی رنگ کنج پنجره را

آن مرد پیر نوازنده را

آن قهوه ای چشمانت را که به قهوه ی فنجان طعنه میزند ...

با یک تجدید خاطره موافقی ؟

من و خیالت / عصر پنج شنبه / کافه ی همیشگی ...

یه صندلی گهواره ای ..

رو به روی یه پنجره بزرگ ..

چیک چیک بارون ..

رو صندلی نشسته باشی ..

منم بشینم رو پاهات ..

تو بغلت جا کنم خودمو ..

یه پتو دورمون ..

فقط گوش کنم به صدای نفسات و بارون که باهم قاطی شده ..

و

دعا دعا کنم که از خواب نپرم ...

هوای سرد بیرون ..

بارون نرم پاییزی ..

یه شومینه ی روشن ..

دو تا فنجون چای داغ ..

یه "من" که سرم رو پاهاته ..

یه "تو" که  شونه وار دستت تو موهامه ..

و ...

یه دلتنگی غریب که یهو فریاد میکشه :

" کات ! این یک رویا است ... "

بروم فالگیر بشوم

بیایی فالت را بگیرم

دستت را که به من دادی ، 

از خود بی خود بشوم ... 

به خود که آمدم ببینم هنوز 

روی صندلی ِ کهنه ی قطار 

به زن فالگیر خیره مانده ام ...

هنوز هم

کودک ِ درونم

بی تاب ِ لالایی های شبانه ی توست ...

مترسک ِ قصه ی ِ من ساده است ؛

می خندد با کلاغ هایی که

هوس ِ مزرعه دارند ...

از آخرین شبی که تو بغلت خوابم برد

تا همین حالا

نمیدونم چرا اون آغوش گرم رو

با این سنگ سرد

عوض کردی ...

کلافه شدم آنقدر که به دنبال کلافی گشتم

که سرش پیدا نیست ؛

درست مثل قصه دلتنگی ام

که نمیدانم از کجا شروع شد ...

ادبیات قلبم

این بار دلم در صرف کردنش مانده است ...

رفتن تو دیگر چه صیغه ای ست ؟