ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...
ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

ساکن ِ چهار خانه ی پیراهنش ...

هوای خانه ابری ست ...

از همان شب بارانی

که خانه را برای همیشه ترک کردی ،

قاب ِ روی دیوار ، بجای عکس دو نفره مان

برفک نشان می دهد !


از همان شب بارانی

هوای خانه ابری ست ...


من با چتر مینشینم

روی کاناپه ی جلوی تلویزیون

و فیلم های دو نفره مان را تماشا میکنم ...


دقیقه ی ۲۱ فیلم

همانجا که به دوربین زل میزنی و میخندی ،

بغض ابر های توی خانه می ترکد ...


هر چقدر

دست های تو از من ، دورتر

وزش باد های سرد ، وحشیانه تر ...

مگر که در خواب ، مهربان باشی ...

بیا

مثل ِ پایان ِ قصه ها تمام شویم ؛

" و سال های سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند ... "

پدر

سوزن بان بود ..


مادر 

با قطار برای همیشه ما را ترک کرده بود ..


و من

عاشقی بودم

که قول ِ آمدن ِ معشوقه ام را

از ریل های راه آهن گرفته بودم ..


قطار

برای زندگی ما

تصمیم های جدی می گرفت ...

من همان دختر پاییزی ام ؛ که در عمق غم نگاه تو غرق شد ...

چشم های تو ...

نه !

پاییز

غم لذتبخش خود را

از چشم های تو

وامدار است ...

پاییز فهمید چقدر منتظر فصل عاشقی کردن هستیم ؛ خودش رو زودتر به ما رسوند ...

من ، دلش میخواست ... ( 2 )

دلش میخواست یک شیشه ی کوچک از عطر تن او را توی خانه داشت ... حالا که بوی رنگ و تینر ِ  ناشی از تعمیرات ِ  تابستانی داشت خفه اش می کرد !

مدام به آغوشت سر می زنم ؛

شاید قلبی را که آنجا گم کردم

پیدا کنم ...

با اینکه میدانم بیشتر از روز های اول دوستم داری ، باز میپرسم : " دوستم داری ؟ " و یا با اینکه میدانم آنقدر عاشقی که تا همیشه هستی ، باز میپرسم : " همیشه پیشم میمونی ؟ " و نه تنها تو ، بلکه خودم هم نمیدانم چرا همیشه این پرسش ها با بغض و کمی اشک همراه اند ... بگو ببینم ؛ چیزی از اشک های شیرین میدانی ؟!

من ، دلش میخواست ... (1)

دلش میخواست کلی عشق و مهربانی بریزد توی یک بقچه - بقچه اش سفید بود با گل های صورتی -  و هرطور شده خودش را برساند به یک ابر پف پفی و از آن بالا باران ِ عشق بباراند روی سر آدم ها ... معتقد بود فقط وقتی همه ی آدم ها عاشق باشند ، دنیا جای خوبی برای زندگی کردن است !

مثل ِ معروف شدن ِ شعر های شاعری

پس از مرگش ،

عاشقانه هایم را

بعد از رفتنم میفهمی ...

" سرم شلوغ است "

می تواند یک جمله ی عاشقانه باشد ؛

وقتی جمعیتی از تو

در سرم

عبور می کند هر لحظه ...

شکرت ...

من ؛ خدا رو بیشتر از هر وقت دیگه ، شبای بارونی که زیر پتو مچاله شدم و به صدای چیک چیک بارون رو بوم گوش میدم ، حس میکنم .. دارم صداشو میشنوم ...

بهشت همین دنیاست ؛ وقتی تو رو دارم ...

بیا توافق نامه را امضا کنیم ؛

تو یک بار بگو دوستم داری ،

من روزی هزار بار دورت میگردم ...

من از تو راه برگشتی ندارم ...

سفر به تو

سفر ِ بی بازگشت

به ماه است ...

که خدا تو رو به من هدیه داد ...

تو پاداش ِ کدوم کار ِ خوب ِ منی ؟

تو

مثل ِ

گرمای مطبوع ِ یک فنجان چای داغی

برای حلقه شدن ِ انگشتان ِ بی حس از سرما

دور آن ...

مثل ِ

سوسوی چراغ ِ خانه های دهکده

برای مسافری که

راه گم کرده ...

مثل ِ

یک خبر خوش

وسط ِ عصر ِ دلگیر ِ جمعه ...

با قلموی آبی ؛ رنگی کن روزامو ...

برام از آبی های آرامش بخش بگو .. از آبی ِ دریایی که بار ها کنار هم در گوش موج هاش پچ پچ کردیم .. از آبی ِ آسمونی بگو که سقفش کردیم و روی فرشی از چمن دراز کشیدیم و تماشاش کردیم .. از دکوراسیون ِ آبی ِ پر از آرامش ِ خونه ای بگو که قراره توش با هم نفس بکشیم .. نفس بکشیم و از دنیای آبی رنگی که واسه خودمون ساختیم لذت ببریم .. برام از رنگ ِ آبی ِ روشن ِ "ساعت هفت" بگو .. که قراره دوباره با لبخند ِ بینظیری که روی لب های هیچ آدم دیگه ای ندیدم ، بهم سلام کنی .. برام از آبی ِ تیشرتی بگو که بخاطر من میخریش تا با دیدنش دلم از خوشی دست و پاشو گم کنه و گروپ بخوره زمین .. برام از آبی ِ مانتوی قلب قلبی ِ خودم بگو ؛ همونی که یکی از قلب هاش خونه ی توئه .. برام از قرص ِ آبی رنگ ِ خنده هات بگو که هر ساعت یک بار مثل نفس برام واجبه مصرف کردنش .. برام از خنکای رنگ آبی ای بگو که پوست صورتمون رو نوازش میکنه وقتی زیر سایه ی سبز ِ درخت نشستیم و به هیچ فکر می کنیم جز خودمون .. برام از رویای آبی رنگی بگو که بهش بال و پر دادیم و داریم واسه پروازش میدوییم .. بگو آبی ِ من .. برام از خودت بگو ...

بخند ..

خنده ی تو ؛ بر هر درد بی درمان دواست ...

دکمه به دکمه

پیراهنم را 

باز می کنی ؛

مثل  ِ 

قدم به قدم  ِ 

فاتحی 

روی ماه ...

ز .. ک .. ی .. هـ ..

طوری عاشقانه صدایم میزنی 

که حسودی شان می شود حروف الفبا 

به تک تک ِ حروف اسمم ...

از حال دل من و شعر ها چه میدانی ؟ بعد ِ لبخندت ...

لبخند تو 

شروع ِ شعر است ؛ 

مبادا اخم کنی 

بند دل ِ قافیه ها پاره شود ...

تو 

دلت 

دریا 

بود ... 

من 

دل 

به دریا 

زدم ...

حکایت ِ عاشقانه های سال های دور ...

اگر من و تو آدمای شصت ، هفتاد سال ِ پیش بودیم ، تو یکی از اون حاجی های معتمد ِ محله می شدی که بقیه رو اسمت قسم می خوردن .. یه حجره داشتی وسط بازارچه .. پر از فرش و قالیچه .. دست به خیر بودی .. شاگردی پیشت کار می کرد که چند سال پیش آورده بودی ور دست ِ خودت تو حجره کار کنه .. بچه ی پاک و اهل کاری بود که قبولش داشتی .. گاهی وقتا بهش می سپردی از دکان فلانی ، خوردنی بگیره و بیاره خونه برای من .. کار هر روزش این بود که با دوچرخه تا خونه بیاد تا غذایی که واسه ناهار برات پختم رو بیاره دم حجره .. و من هر بار بهش یاد آوری کنم که مراقب باش ظرف غذا رو اینور اونور نکنی که مبادا بریزه .. گاهی هم بهش می سپردم برات خبر بیاره که امشب فلانی و عیال و بچه ها شام مهمون ِ ما هستن .. کوکب خانوم از صبح مشغول بساب و بشور و بپز بود .. شب با یه هندونه تو دستت بر می گشتی خونه .. جای هندونه وسط حوض ِ حیاط بود واسه خنک شدن .. بعد از تموم شدن مهمونی ، حرف های زنونه ، خنده های یواشکی ِ دخترا و حرفای مردونه ی بازاری ِ مردا و وقتی که همه رفتن و من دارم تو اتاق جاتو برات پهن میکنم ، در حالیکه داری با رادیوت ور میری صدام میزنی و بعد از شنیدن ِ " جانم " میشنوم که میگی " خیلی خانومی بخدا ... " و من در حالیکه دارم از داشتنت عشق می کنم ، جوابتو با یه لبخند ِ پر از حرف میدم .. وقت ِ خوابیدنه .. شب بخیر آقای من ...

با تو هیچکس جز من ، بی سپر نمیجنگه / با تو هیچکس از این ، بیشتر نمیجنگه ...

دلم را برده ای 

همچو فاتحی ، 

غنیمت جنگی را ... 

 

 

+ عنوان : چشمه ی طوسی / محسن چاوشی

بهار تویی ...

هوای گل های قالی ِ خانه بهاری است ؛ تا زمانی که قدم های مادرم روی آن جریان دارد ...

فروشی ...

چه کند 

کیبورد ِ فروشی ِ دست ِ دویی که 

عاشق ِ دست های لطیف ِ صاحبش شده بود ؟ 

من مُرده ام !

عطر تنت 

متهم ردیف اول است ...